افکار پراکنده یک پسر



پدر

 کیا کوچیک بودن رو پای باباشون اینجوری میرفتن؟!!

جمعه 16 تير 1391برچسب:,

|
 
کمربند !!!

 کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت .


 
همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد .

 
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

 
- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

 
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

 
- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !

 

 

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,

|
 
بابا جون روزت مبارک

پدر عزیزم ، امروز  سالروز توست روزی که یاد آور گذشت سالهای شیرین زندگیست .

یاد سالهایی که دوران کودکیم با وجود تو زیبا شد و خاطرات خوش زندگیم در کنار تو شکل گرفت...

پدرم باور کن گاهی دنیا برایم خیلی کوچک می شود آن لحظه ای که لرزش دستانت، گذر سخت روزها را برای من متذکر می شود، روزهایی که مثل شمع در تنهایی خود می سوختی تا روزگار به کام ما خوش باشد.

نمی دانی برایم چه سخت است وقتی می شنوم که با خود زمزمه می کنی: "دیگر پیر شده ام."

باور کن تو برای من از هر زیبایی زیباتری و از هر بزرگی بزرگتر.

پدرم همیشه در کنار من بمان تا همچنان دنیا در کف دستانم باشد.

 تمام  هستی ام تقدیم تو باد.


                                       " روزت مبارک "

دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,

|
 
پدر...........

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی ... پیر شده
وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی .... پیر شده
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره
اما هیچی نمیگه.... و
وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو بود
دلت....میخواد.....بمیری
 

 

شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,

|
 
دوستت دارم بابایی

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 7 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!
در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید ...
با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..
او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان
بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:
«« دوستت دارم بابایی»» 

دو شنبه 26 دی 1390برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید
Nershad2020@gimail.com

خصوصی
عرفانی
مطالب زیبا
علمی
عکس
تنها فرشته
یاور همیشه
عمومی
قدیما

 

 

 

 

گفتگو با حضرت آدم !
تسلیت به هم وظنان آذربایجانی
ای خداوند
راز خوشبختی ...
اقدام خوب ایران و عربستان‌ در المپیک
خدای من !
آرزوی من !
خداوندا
آرزو
واقعیت علمی روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان
حکایت افطار و سحر
اندر حکایت بهانه جهت روزه نگرفتن
رمضان و استاد شجریان - یادش بخیر
مسلمان
من اگر پیامبر می‌شدم ، معجزه‌ام خنداندن کودکان ِ خیابانی بود...
مهمانی شروع شد ؟
اندکی صبر … ـ
زندگی در یک نگاه!
شور زندگی
مشکلات زندگی
هتل "داد" در یزد
اندر حکایت گرانی مرغ
وقتی شامپازه مادر یک ببر می شود
انسانيت هنوز هست؟
توی این هوای گرم رالی فرمول 2 کنار دریاچه حال میده
توی این گرمای تابستون واقعا میچسبه
عجیبترین کوله پشتی دنیا!
پدر و مادر با احساس ، خانواده خوشبخت
حضور همیشه در صحنه ایرانیان در هنگام حادثه !!!!
کودکی هایم
کاش مهربان باشیم
هدایای گرانبهای عروسی در ایران
پدر
خبر آمد خبري در راه است
نکته ؟؟!!
سوال ؟؟؟
امروز امروز
2 نفر
چه شباهتی !!!
قسمتی از دیالوگ ماندگار پرویز پرستویی در فیلم مارمولک :
مادر
این هم از ساختمان های شهر من !!!!!!!!!!!!
روزت مبارک یاد آور سقای دشت کربلا
اسوه ایثار - جانباز
روحش شاد که دلِ خیـــــــــلی ها رو شاد کرده و هنوز هم شاد میکنه
انسانیت
وصیت نامه ای ماندگار !
کمربند !!!
مجنون و مرد نمازگزار

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 71
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 78
بازدید کل : 61601
تعداد مطالب : 218
تعداد نظرات : 39
تعداد آنلاین : 1